فرهنگ مرگ و نعل وارونه هدایت

 در اینکه مرگ اندیشی و خودکشی همواره جزء اتهامات اصلی در پرونده بزهکارانه صادق هدایت بوده، تردیدی نیست. در این هم نمی‌باید تردید کرد که مصلحان اخلاقی ما _ چه در خانواده و چه در جامعه گسترده ایران _ طی بیش از نیم قرن با تبلیغات بسیار و پیگیر به هر جوان آشنا با کتاب و کتابخوانی، هشدار داده‌اند تا مبادا به نوشتار هدایت به خاطر مرگ اندیشی و خودکشی نزدیک شود و در دنیای تیره، یأس آور، لاابالی و زندگی ستیز او از پای درآید! ولی این هشدارها با همه گستردگی و استمراری که داشته _ اغلب عبث مانده، یا حتی با اثری وارونه _ اشتیاق را برای خواندن این ممنوعه‌ها افزون‌تر کرده است. ما نیز اغلب آن اندرزها را شنیده‌ایم و به رغم آنها بسیاری از ما شاید، کتابخوانی جدی خود را با همین قصه‌های هدایت شروع کرده‌ایم و گرچه ممکن بود برخی از آنها مانند بوف کور و سه قطره خون را پر از ابهام و ایهام بیابیم و درست نفهمیم، ولی چیزی در این قصه‌های پیچیده و مالیخولیایی ما را به سوی خود می‌کشید. از این رو بسیاری از ما نوشته‌های هدایت و به ویژه تاریک‌ترین و مالیخولیایی‌ترین آنها را که بوف کور است، بارها خوانده‌ایم و حتی در دو دهه بعد از انقلاب نیز که نوشته‌های هدایت اجازه انتشار نداشت، آمار «خانه کتاب» نشان می‌داد که دانشجویان پسر بیش از هر نویسنده دیگری صادق هدایت می‌خوانند!

شاید هم اغلب به مانند من که بی تأمل و پرسشی سال‌ها نوشتار هدایت را با این پیش داوری می‌خواندم که انگار مرگ اندیشی او در فرهنگ ما یک ضد ارزش و حرکتی خلاف جریان آب بوده است و پنهانی فاصله خود را با مرگ اندیشی او حفظ می‌کردم تا مبادا خودکشی‌اش سرایت کند! و این پس مانده تأثیر همان هشدارها و تبلیغات ضد هدایت بود که تنها او را مرگ اندیش و مرگ طلب جلوه می‌داد. گویی صدای مرگ مرگ تنها به گوش هدایت، راوی بوف کور، زنده به گور و سامپنیگه می‌رسیده و نه به گوش ما که از بچگی در «فرهنگ مرگ» پرورش یافته بودیم و از همان کودکی بارها شنیده بودیم که مرگ در دو قدمی ماست، یا بالای سر ما پرپر می‌زند                                            .

و ما نمی‌باید یک لحظه هم از فکر مرگ غافل باشیم و آن دو وجب خاکی را که قرار است روزی در آن دفن شویم از پیش چشم خود دور کنیم! و به تاکید هزار باره بدانیم که در هر دم و بازدم اجل در کمین ماست و فراتر از این، بدانیم که درست به دلیل حضور فراگیر همین مرگ و فانی بودن انسان،  زندگی گیتیانه به پشیزی نمی‌ارزد و همه چیزهای فانی این جهان پوچ است!! و انسان گناهکار در این تبعیدگاه زمین و در این زندان تن اسیر است و باید رستگاری را در مرگ و رهایی از این زندان و تبعیدگاه بجوید و بس! پس لاجرم پشت به زندگی و لذت‌های گیتیانه، رو به مرگ باید نشست و به انتظار زمانی که هنگام عزیمت است و انگار این همه را از قرن‌ها پیش هدایت آموزش داده است وگرنه جامعه و فرهنگ ما، از آغاز تا نوشتار این بز گر، همه تاکیدش بر زندگی بوده و هر کودکی را از آن گاه که در خشت می‌افتاده تا آن گاه که سر به خشت لحد می‌گذارده، برای زندگی و با شور و شوق زندگی و درک ارزش‌های این جهانی و امید به آینده و حرکت برای پیشرفت پرورش می‌داده اند و این تنها هدایت و استثناهای نابهنجاری مانند او بوده‌اند که هنجار زندگی خواهی را در این سرزمین مخدوش کرده‌اند !!

انگار وجه غالب ادبیات و عرفان و ارزش‌های اخلاقی و معنوی و در کل فرهنگ یعنی شیوه زندگی مردمان ما در گستره تاریخ ایران زمین بر مرگ به مثابه آزادی و رستگاری و رسیدن به زندگی مینوی و نور و رستن از ظلمات اهریمنی زمین متمرکز نبوده است؟! انگار که اسطوره زنده همه دوران‌های ما _ جمشید جم _ آن نخستین شهریار که نخستین بار اهورامزدا با او هم سخنی کرد و او _ جم نیک رمه _ گرچه دین اهورا و نامیرایی را نپذیرفت ولی پذیرفت که شهریار زمین شود و زمین مزدا را فراخ کند و بگستراند، با این شرط که اهورا به هنگام شهریاری او، فقر و خشم و گرسنگی و بیماری و مرگ را از زمین دور دارد. اهورا به این درخواست نابخردانه او پاسخ مثبت می‌دهد تا شاید او به تجربه بفهمد که بدون مرگ، کار جهان ناممکن است و زمین بار این همه جاندار وزین را تاب نمی‌آورد. پس آن گاه زمستان‌های دشوار می‌آید تا بار زمین سبک شود و جم با برگزیدگانش به زیرزمین _ به کرت جم می‌رود تا نسل انسان و حیوان و گیاه در امان بماند. آن گاه این دور دارند مرگ _ به روایت ریگ ودا _ نخستین انسانی است که دره مرگ را می‌پیماید تا راه مرگ برای آیندگان گشوده شود و اوست که «سرور و شاه مردگان» می‌شود!! این عنوان را دوباره بخوانید و با تأملی که چرا باید «نخستین شهریار» (اسطوره‌ای) ما «سرور و شاه مردگان» باشد؟ چون مردمانش که مردمان ایران زمین بودند، مردگان بودند؟!! پس عجب نیست اگر با «فرهنگ مرگ» زندگی کنند.

اوستا به ما می‌گوید که زرتشت بارها جم را نفرین می‌کند و اهورا مزدا فره ایزدی را از او می‌گیرد. پس چرا مردمان این سرزمین اسطوره او را با مهر پنهان نگه داشتند؟ شاید چون بنیان گذار نوروز و دارنده جام جهان نما بود. یعنی مشرف به عالم غیب که میراثش به حافظ لسان‌الغیب می‌رسد که بارها در غزل‌های جانانه‌اش به او باز گردد و زبان جام غیب نمایش شود                         .

… و این آغاز تاریخ (اسطوره‌ای) ماست! پس چه عجب اگر در فرهنگی چنین ستاینده مرگ، آن که در ظلمات زمین در پی آب حیات می‌رود، اسکندری باشد که از مقدونیه غرب آمده است؟ حتی اگر تحلیلگران باستان مدار انیران ستیز هم بگویند و بیندازند که اسکندر ذوالقرنین، نه اسکندر مقدونی بلکه کورش کبیر بوده است! آن گاه مسئله پیچیده‌تر می‌شود که چگونه بر کورش ایرانی نامی بیگانه متعلق به فرهنگ هلنی گذارده‌اند که فرهنگ یونان بود؟! شاید آنها که اسطوره اسکندر و آب حیات را ساختند نیز آگاه بودند که یونان باستان پیشرو در شور و شوق زندگی بود و پیشرو در شناخت واقعیت‌های زمینی و پیشرو در اسطوره زدایی. و ما اعتلای آن را در علم و فلسفه، هنر و ادبیات یونان باستان دیده‌ایم و غرب مدرن هم ناگزیر برای نوزایی و بازسازی خود، باید بخشی از تاریخ خود را قیچی می‌کرد تا بتواند آن دوران شکوهمند آگاهی و دانش را از پشت سر قرون وسطی آزاد سازد و تمدن را از همان جا که باز ایستاده بود به جنبش درآورد و بار دیگر فرهنگ شور و شوق زندگی را در مدرنیته جاری سازد                      .

همان کاری که پیش از آنها مأمون کرده بود، با فرمان خردمندانه‌اش به ترجمه آثار یونانی به عربی تا علم و فلسفه را در فرهنگ اسلامی شکوفا کند که کرد و ما می‌دانیم که بسیاری از ارزشمندترین مغزهای تمدن ساز آن دوران نیز ایرانی بودند. ولی چرا این مردمان هوشمند ایران زمین، زمانی که فرهنگ هلنی همراه با اسکندر به ایران  آمد، سردار پیروزمند بیگانه را پذیرفتند و از او پیامبری اسطوره‌ای و مقدس آفریدند، ولی علم و فلسفه و هنر یونانی را که نتیجه کار مردان والای اندیشه بود، پس زدند؟! کاری که مصریان نکرده بودند. شاید گمان کنیم بیگانه ستیزی و استقلال طلبی ایرانی سبب آن بود! آن گاه باید فرمانروای جنگ سالار خودکامه و جانشینانش را نمی‌پذیرفتند که پذیرفته بودند! پس چه اندیشه و انگیزه‌ای در پس این مقاومت بود؟ شاید فرهنگ علم و فلسفه‌ای که با فرهنگ اسطوره و مرگ ناسازگار بود؟ یکی در طلب و بسط زندگی و شناخت واقعیت‌های زمینی بود و دیگری در راستای انکار این طلب و گریز از واقعیت‌های رنج بار زندگی زمینی حرکت می‌کرد                                    .
دوستی به انتقاد گفت که دوران حمله اسکندر، زمانه زرتشت بود و زرتشت رو به زندگی و شادی و نور داشت و نه بر فرهنگ مرگ که از واقعیت‌های زمینی روی گردان باشد و فرهنگ ایران به طور غالب بر دین او استوار بود.
گزاره او در بخشی می‌تواند راست باشد. جز آنکه نخست می‌خواهم تبارشناسی فرهنگ مرگ را در تاریخ فرهنگی خود بازشناسیم که قرن‌هاست بر زندگی مردمان ما غلبه دارد و باید ردپای آن را در زندگی گذشته این مردم و شرایطی را که زمینه ساز استیلای آن شد تا بالاخره به فرهنگی ایستا و خمود برسد، جست و جو کنیم. فرهنگی که قرن‌ها است در زندگی ما حضوری غالب دارد.

و شاید بر چشم کنجکاو و دقیق پوشیده نباشد که فرهنگ و هنر ما همواره _ حتی در زمانه زرتشت _ واقعیت گریز بوده، که ناگزیر پرسش برانگیز می‌شود.

سوم آنکه آیین شاید رو به زندگی زرتشت هم دیری نمی‌پاید تا با خرافات جادویی بیامیزد، که گناه تاریخی‌اش به گردن مغان افتاده است.

و بالاخره آیین راستین زرتشت خود با دوگانه مداری‌اش، چنان جهان را به دو پاره سفید و سیاه تقسیم می‌کرد که در آن جایی برای واقعیت زمینی نبود و از آنجا که همواره به جهان مینویی نظر داشت، جای زیادی برای ارزش‌های گیتیانه نمی‌گذاشت. از آن گذشته، بر فراز جهانش، زروان [زمان بیکران] _ پدر اهورا و اهریمن _ جای داشت که به گونه‌ای پدر تقدیر مداری مرگبار ایرانی شد. مفهومی چون دهر که جایی برای اراده انسانی نداشت (این همان است که بارها با عبارت «قضا قدری» بر زبان هدایت با همان نیشخند خاص جاری می‌شود). باوری که همواره مردمان را در حالت منفعل در برابر مشکلات زندگی قرار می‌داد. پس آن گاه که هزاره‌های سیطره اهریمن بود و دهر از آسمان و زمین بلا به سر مردمان می‌ریخت _ برای پیروزی نور اهورایی بر ظلمت اهریمنی _ انسان منفعل کاری نمی‌توانست کرد، مگر به انتظار بماند تا بهرام ورجاوند، هوشیدرماه و سوشیانت جهان را به نور اهورایی روشن سازند که بارها به گفته هدایت زمانش گذشت و نساختند و جهان تباه و ظلمت گسترده و اهریمن بر اریکه فرمانروایی بود و کار آیین زرتشت رو به انحطاط می‌گذاشت. نه اسکندر و جانشینانش از  آن پاسداری می‌کردند و نه اشک اول تا آخرین. از دست مردمان زبون و منفعل _ درگیر رابطه «خدایگان و بنده» – هم کاری ساخته نبود، جز انتظار ابرمردی که ناجی آنها شود: ترجیع بند تاریخی ملتی گرفتار فرهنگ مرگ!

بالاخره انتظار ناکام نماند و ابرمردی از پشت موبدان و شاهان ظاهر شد. اردشیر بابکان که دین و دولت را در وجود شخص فرمانروا پیوند داد تا شکوه و عظمت امپراتوری گذشته را بازآفریند. جنگ و خودکامگی آغاز شد و امپراتوری به چنگ آمد، ولی هم کار دین زرتشت به تزلزل و تباهی رسید و هم تاب مردمان زیر بار جنگ و فقر و خودکامگی به سر آمد و زندگی در ایران زمین چنان رنج بار شد که شاید مردمان مرگ را راهی برای رهایی از رنج و تنش می‌یافتند _ پس زمینه برای آیین‌های دیگر آماده شد. پیشگام بزرگ اشراق و پیامبر باغ‌های روشنایی _ آن هنرمند نقاش که عرفانش به اروپا و آفریقا و چین هم رفت؛ مانی را می‌گویم _ که رکن بزرگ گنوسیس بوده و هست _ از حاشیه دجله ظهور کرد، تا همه شور و شوق زندگی را یکسره انکار کند! رهبانیت و ریاضت کشی را که از رهبانیت مسیحی الگوبرداری کرده بود، ولی دست کمی از ریاضت کشی شیوا پرستان هندو نداشت، اصل پارسایی در آیین خود دانست و به جز خوردن تقریباً همه چیز دیگر را منع کرد. از لذت جنسی و زناشویی گرفته تا کار و دادوستد، چون ممکن بود، توهینی به تقدس و زهد باشد.

حتی شست و شوی بدن و تعمید را منع کرده بود، مبادا آب‌ها آلوده شوند! شخم نمی‌زد مبادا زمین زخم و خونین گردد! همان گونه که درو کردن و میوه چینی را آسیب به گیاه می‌دانست و خوردن گوشت، خشونت به حیوان بود و آیین مانی بر اصل عدم خشونت، خود را توجیه می‌کرد. پس با این شیوه زندگی که هر نوع فعالیتی، از کار و دادوستد گرفته تا کشاورزی و ابزارسازی حتی ازدواج و فرزند زایی منع شده بود و تمام وقت و توان باید برای ریاضت کشی و معرفت یابی صرف می‌شد، چون هر آنچه مربوط به زندگی گیتیانه و لذت‌های آن بود، پوچ و بی ارزش قلمداد می‌شد. بنابراین پیشرفت جامعه که حرف مسخره‌ای بود، ولی مردمان از سر همه چیز زندگی هم که می‌گذشتند، بالاخره باید شکمشان سیر می‌شد. ولی چگونه؟ قانون این پدر اعظم برای رفع این مشکل، گرفتن صدقه بود!! یعنی بر درویشی و گسترش جامعه مصرف و انفعال مردمان در نهایت خود تاکید می‌کرد.

پس امید و حرکت در این زندگی پشیزی ارزش نداشت. همه چیز این جهان فانی و ظلمانی و پوچ بود، پس باید دست از هر آنچه زمینی است شست و برای رسیدن به باغ‌های روشنایی به انتظار مرگ بود.

چه طرفه آیینی برای منفعل نگه داشتن مردمان مستعمرات و سرزمین‌های فتح شده به دست شاهپور اول که هوشمندانه شوری آش معابد مذهب رسمی کشور را دریافته بود و می‌دانست که سرکوبگری و تعصب و خودکامگی موبدان زرتشتی برای اعتلای دین واحد و انقیاد مردم به جایی نرسیده است و برای اتحاد سرزمین‌های فتح شده باید به فکر دین دیگری باشد.۱ بنابراین به آیین مانی نظر دوخت و او را به دربار فراخواند و مانی مدت ده سال در دربار شاپور بماند. به هر حال کار پیوند «دولت _ دین» ساسانی به جایی از ناکار آیی و انحطاط رسید که متولیانش، خود در به در به جست و جوی دین دیگری کمر بستند!! شاپور به آیین مانی روی آورد و قباد به آیین مزدک!! یکی آن جهانی و یکی این جهانی، یکی آیین انفعال و مرگ بود و دیگری آیینی رو به زندگی داشت. ولی  آن یکی که بر فرهنگ ما اثری عمیق‌تر داشت و به سرزمین‌های دیگر هم رسید و رکن مهم گنوسیس شد و نه فقط شاه جهانگیر ساسانی، بلکه آگوستین قدیس هم چندی پیرو او شد، مانی بود! که برای پرورش و پالایش و گسترش دین خود، با پای لنگ از کنار دجله به دره سند رفت و از آنجا به خراسان، تا رهبانیت مسیحی و زروان ایرانی و تحمیل ریاضت فرهنگ مرگ دره سند را به هم آمیزد.

دره سند و معابد شیوا پرست (لینگام) آن الهام بخش هدایت برای کار قصه نویسی و اسطوره زدایی نیز بوده است، در بوف کور و سامپنیگه، این همان دره گلمرگی است که خدایانش سامپنیگه را به خود فرا می‌خوانند.و او خود را در آغوش آنان به دره پرتاب می‌کند. به دره‌ای که موطن اهریمنان و مارهای ناگی است که قوم «داس» نام داشتند و بوگام داسی _ مادر راوی بوف کور _ روسپی مقدس معابد شیوایی آنجا بود، که هنوز هم برقرارند و پیروانش، فالوس تقدس یافته‌اش را پرستش می‌کنند. این همان نرگی پرستی است که بار دیگر هدایت در توپ مرواری به آن باز می‌گردد. اما هم در بوف کور و هم در توپ مرواری چنان به آن می‌پردازد که آن را براندازد. برخوردش با معبد لینگام و عرفان هندی و ریاضت کشی منفی است. او خوب خوانده بود و خوب می‌دانست که شیوا، خدای ویرانگری و مرگ است و همسرش کالی بر اجساد مردگان می‌رقصد.
اسطوره‌ای بر آن است که او به دست خویش نرگی خود را قطع کرد تا بر ضد آفرینش برهمایی، کاری کند. او ریاضت کش بزرگی بود. ولی هدایت، برخلاف آنچه درباره‌اش می‌گفتند نه به عرفان هندی باور دارد و نه آن را می‌ستاید. هدایت مفهوم نرگی و معبد شیوا را وارونه می‌کند و نرگی پرستی را به رجاله ها و لکاته ها و زیر شکم پرستان توپ مرواری نسبت می‌دهد و با چه طنز نیشداری! این مانند آن نعل وارونه‌ای است که به فرهنگ مرگ ما می‌زند، برخلاف هدایت، سهراب سپهری است که آشکارا در «اطاق آبی» به نویسنده بوف کور و استعاره «نیلوفر کبود» می‌تازد و او را «نویسنده سطحی ایرانی» می‌خواند. ولی این سپهری است که سطحی نگاه می‌کند و نمی‌داند که هدایت نه عنایتی به «آبی دریا» دارد و نه به آبی گل فراموشم مکن، و نه به عرفان هندی عشق می‌ورزد و نه به عصر طلایی ایران باستان، هدایت پژوهشگری است هنرمند، که برای یافتن و شناخت ریشه‌ها تا هند و دره سند می‌رود، ولی برای خود هویتی گیاهی نمی‌شناسد که به ریشه‌های خود بچسبد. او انسانی با ذهنیتی مدرن است و اندیشه‌ای نقاد و هویتی پویا که در نوشتارش همواره نقد می‌کند و نعل وارونه می‌زند، پارادوکس می‌آفریند و فرهنگ اسطوره و مرگ را برملا می‌سازد. در حالی که سپهری،  اسطوره اندیشی معتقد به عرفان هندی است.

و مانند بسیاری از شعرا و نویسندگان دهه ۴۰ و ۵۰ که برخلاف هدایت و نیما، بازگشت به اسطوره و ماندن در اسطوره را می‌خواستند؛ او نیز با طرح وارستگی و ساده زیستی، عشق و دوستی و بازگشت به طبیعت و روستا که از منظر عرفان هندی و بودایی ارائه می‌شد، مانند شایگان و آل احمد هویت ما را به هند مادر می‌بست و فلسفه بازگشت به خود را با بازگشت به عرفان و اسطوره در برابر مدرنیته و زندگی این جهانی می‌گذاشت. او نمی‌دانست _ یا شاید هم می‌دانست _ که بازگشتش به گذشته، بازگشت به عرفانی است که از ذهن مانی برآمد و زیر سم اسبان تازیان و مغولان و ترکمانان، نهادینه شد. و او مانند راوی بوف کور، نقش تکراری تاریخ را بر جلد قلمدان نقش می‌کند. این همان نقش روی گلدان راغه است که مرد خنزرپنزری آن را زیر بغل می‌زند و از خم کوچه می‌گذرد، تا بار دیگر در سفره اسطوره‌های وازده خود بگذارد و به مردمان ما بفروشد. مردمانی که در گذر تاریخ چنان با درد شلاق‌های خودکامگی فرمانروایان خودی و سرداران بیگانه، جنگ و قتل عام، گرسنگی و فقر و هر بلای آسمانی و زمینی از زلزله و سیل گرفته تا قحطی و بیماری و مرگ، خو گرفته‌اند که ترک زندگی و هر فرهنگ مرگی را به راحتی می‌پذیرند.

آنها که از بیداد موبدان بزرگی چون کرتیر و تنسیر به تنگ آمده، و از جنگ‌های شاپور و دیگر شاهان ساسانی خسته و درمانده بودند، در جست و جوی آیین دیگری بودند و ابرمردی که آنها را از این همه رنج زندگی رها سازد، اسلام را پذیرفتند. ولی شمشیر تازیان و تحقیر موالی بودن را نمی‌خواستند و آن دو قرن سکوتی که زرین کوب روایت می‌کند تا از سرکوب این دو قرن خلاص شوند، فاجعه هولناک مغول رخ می‌دهد و تا به خود بجنبند شمشیر چنگیز و سربازان بیابانگردش بر گلوی آنهاست و قتل عام شهر از پس شهر _ صدها هزار فقط در نیشابور _ و ویران کردن خانه‌ها و آتش زدن کشتزارها و تجاوز به زنان و کشتن کودکان، مثله کردن مردان و پوست کندن و خون قربانیان را در جام‌های خود نوشیدن و یاسای چنگیزی که فرمان روز است و استیصال و درماندگی _ نه فقط برای ۵-۴ سال که طول جنگ اول و دوم جهانی بوده _ کشتار و شکنجه و ارعابی برای ده‌ها سال که باید یا بار دیگر به زیرزمین می‌رفتند و مخفی می‌شدند یا برای امرار معاش پشت کوه‌ها و گردنه‌ها می‌کشتند و می‌دزدیدند، و یا در ویرانه‌های شهر و ده در حالت استیصال و درماندگی و بهت‌زدگی مردمانی مصیبت دیده و بهت زده چون بازماندگان بهت زده زلزله بم، در فضا خیره شوند، بی هیچ امیدی به آینده یا به این زندگی، بلکه شاید حتی تنفر از چنین زندگی ناایمن و نکبت باری که سراسر رنج و شکنجه است و هر آدمی باید خود را تسلیم تقدیر و سرنوشت هولناکی کند که مرگ آن را رقم می‌زند، چه با گرسنگی، چه با زلزله، چه با شمشیر مغولی وحشی که فقط خون می‌طلبد! و مرگ عزیزان، پس گریه، گریه، ضجه، فریادی خفه در گلو، نوحه،نوحه و سوگ. سوگ سیاوشان و همه چیز سیاه و سوگوار و نه حتی یک فریادرس که همه یا مرده‌اند یا عزادار.

پس در این غوغای فاجعه و مصیبت است که عرفان فرصت طلایی می‌یابد تا به مثابه یک راه گریز، با بی ارزش خواندن زندگی و هر چه در آن هست، درست به دلیل فانی بودنش، تسلایی شود برای دل‌های دردمندی که به بن بست زندگی خود رسیده بودند. آیینی _ که مانند گنوسیس مانی، همه لذات زندگی را بی ارزش و پوچ می‌خواند، تا کسی حسرت نداشتن یا غم از دست دادنش را به دل راه ندهد. بنابراین مرهمی می‌شود بر زخم‌های مغول زده و به سرعت بر تمامی فرهنگ و شیوه زندگی ما سیطره می‌یابد تا جایی که عرفای بزرگی چون عطار «موت ارادی» را ستایش می‌کند و «جنون» را که همواره در کنار «مدهوشی» در فرهنگ عرفانی ما ارزشی ستایش شده است. زیرا عقل و واقع بینی و استدلال ما را به این زندگی باز می‌گرداند که همواره تصویری از مغول و تازی و ترکمانی شمشیر به دست یا سیل و زلزله و گرسنگی و فقر بر آن نقش بسته است.

بنابراین عرفان، «ترک زندگی» و ترک عقل را آموزش می‌دهد تا بی نیازی تجربه شود. چله‌نشینی و خاکسترنشینی (که به گونه‌ای در هشت قصه هدایت با نیشخند به آن پرداخته می‌شود) ریاضتی است برای نفی لذات زندگی و تزکیه نفس و نیز تجربه اختیاری مرگ است و هول و هراس مردن برای زمانی که ناگهان بانگی برآید و فاجعه تکرار شود که بلافاصله بعد از مغولان، با شمشیر و ترکتازی تیموریان و درست به همان شیوه و با الگوبرداری از همان یاسای چنگیزی تکرار شد و باز به ده‌ها سال دیگر مردمان این سرزمین را سوگوار کرد و در ترور و وحشت از مرگی برد که بی خبر می‌آمد و به فجیع‌ترین صورتش و مردمان چون خواب زدگان _ بهت زده و بی اراده به دستور سرباز مغول و ترکمان و بعد از آن افغان، با اطاعت محض گردن بر سنگ به انتظار دژخیم خود می‌ماندند تا او شمشیری بیابد و سر آنها را از بدن جدا کند، وگرنه باید به انتظار فاجعه‌ای دیگر و پایان زندگی هولناک، در ظلمات بی خبری و سرنوشت و تقدیر از پیش نوشته، دست بر روی دست حیران و بی امان می‌نشستند با کفن و گوری که پیشاپیش برای خود فراهم کرده بودند (و هنوز هم می‌کنند)، وگرنه باید به انتظار بلای آسمانی دیگری، توفانی، سرما و سیلی، یا زلزله‌ای بنیان کن به انتظار مرگ باشند.

آن گونه که در بم رخ داد و آوار از خانه‌ها، گورهای خانوادگی ساخت. یا شاید هم باید به انتظار فرمانروایی قدر قدرت با حاکمیت مطلق و فره ایزدی بودند تا مانند ظل اللهی ظهور کند و چون نادر دوران از چشم مردمان مناره بسازد و یا چون آغا محمد خان، از سرهای بریده، برج برپا کند!

و از هر خانه و کوی و برزن، صدای ناله، ضجه، شیون و مرگ و آن گاه صدای نوحه و مرثیه و سوگ سیاوش‌ها و سهراب‌ها و بازتاب و پژواک این صداها در نوای موسیقی سنتی  ما که با امان امان، هوار هوار، بیداد و داد و فریاد آغاز می‌شود که به ما بگوید که این نغمه شادی و شور زندگی نیست، صدای مرگ است _ صدایی که هدایت و شاملو آن را می‌شنیدند و از آن می‌گریختند و ما که در فرهنگ مرگ غرقه‌ایم _ آن قدر به آن خو کرده‌ایم که از آن لذت هم می‌بریم و هدایت پیش از همه، فهمیده بود که حتی عیش و عشرت ما، نوعی عشرت خیامی است، واکنش دفاعی در برابر مرگ و فناپذیری انسان است _ بنابراین عیشی دردناک است که باید با می به مدهوشی و خرابی رسد. از این در ترانه‌های خیام نوشت که روی ترانه‌های خیام بوی غلیظ شراب سنگینی می‌کند و مرگ از لای دندان‌های کلید شده‌اش می‌گوید: «خوش باشیم.» پس این گونه عیش هم از فرهنگ مرگ جدا نیست!

و ما در نهایت رندی حافظ گونه و عیش خیامی همواره رو به مرگ و پشت به زندگی زیسته‌ایم. پس شوپنهاور به درستی در کتاب «جهان چون ایده و باز نمود» نوشت که مهد شکوفایی «انکار خواست زندگی» شرق است که او آن را در رهبانیت مسیحی و بودایی و ریاضت کشی هندی و عرفان می‌یافت و ستایش می‌کرد و نیچه با همه ارادتی که به مفهوم «خواست زندگی» شوپنهاور داشت- از «انکار خواست زندگی» رویگردان بود. زیرا او به عنوان فرزند مدرنیته با همه انتقادی که به آن داشت، ولی فرزند زندگی بود و در همه عمر با شور و شوق زندگی زیست، همان‌گونه که غرب با روی آوردن به خواست زندگی، تمدن بزرگ مدرنیته را برپا داشت. ولی ما با عرفان و فرهنگی مرگ محور، جای مرگ را از پایان به آغاز آوردیم تا از لحظه زاده شدن با آن جهان را ببینیم.کدام شاعر بزرگی در این جامعه است که پیش از عصر هدایت و نیما _ پشت به زندگی و رو به مرگ شعر نسروده باشد؟ دوستی در پاسخ به من که می‌گفتم آبشخور عرفان و شعر و موسیقی ما همواره «فرهنگ مرگ» بود، گفت: «درست است که فرهنگ ما مرگ اندیش است، اما حافظ استثنا بوده است. حافظ امید می‌دهد.» پرسیدم: «به این زندگی؟» یا به زندگی انسان پیش از هبوط؟ مگر رندی چون حافظ می‌توانست دل به این دنیای فانی خوش کند؟ آن هم در زمانه‌ای که مردم ایران خونبارترین فاجعه تاریخ خود را تجربه می‌کردند و هنوز صدای مرگ _ صدای بیداد و چپاول و شکنجه شنیده می‌شد. ولی حافظ حتی نیم نگاهی هم به این واقعیت نینداخت _ زیرا او پشت به تمامی زندگی نشسته بود و همه ما که از حافظ تفأل می‌زنیم نیز. و از این روست که بورخس نمی‌فهمد چرا ایرانی‌ها حافظ را به گونه‌ای می‌خوانند که انگار در زمان حافظ زندگی می‌کنند، و نمی‌داند که ما واقعاً در زمان حافظ زندگی می‌کنیم و از آن زمان تاکنون ذهنیت و اندیشه ما تکان نخورده است و ما هم پشت به زندگی و رو به مرگ به انتظار نشسته‌ایم و با امیدی نه به آینده‌ای در این زندگی یا برای حرکتی در این جهان! و مگر این درست همان جهان بینی و همان فرهنگ مرگی نیست که صادق هدایت در نوشتارش و البته با مرگ خودخواسته‌اش، آن را افشا می‌کند و مهم‌ترین نعل وارونه را به این فرهنگ می‌زند. او- صادق هدایت- فرهنگ مرگ را زندگی می‌کند تا آن را فاش سازد، همان‌طور که در مقدمه نیرنگستان توصیه می‌کند که برای تقدس زدایی از خرافات و موهومات (یعنی فولکلور و اسطوره زنگ زده و واپس مانده )باید آن را به نوشتار درآورد.

و درست به همین دلیل است که من در ۲۸ بهمن ۱۳۸۲ در صد و یکمین زاد روز این اندیشمند مدرنیته در این ناکجاآباد می‌خواهم این نعل وارونه هدایت به فرهنگ کهن مرگ را که بخش ارگانیک زندگی ما شده به شما معرفی کنم- همان پارادوکسی که زیرکانه و هنرمندانه در بوف کور خلق می‌شود- وگرنه برای مرگ اندیشی و مرگ خود خواسته هدایت این همه جنجال نمی‌کردند، مگر لااقل در ظاهر با فرهنگ همان مصلحین تفاوتی داشت. مگر همه عرفا و فضلا و سردمداران فرهنگی این ملک از صبح تا شام در مورد پوچی و بی ارزشی این جهان فانی حرف نمی‌زنند و همه را به عدم دلبستگی به این جهان فانی نمی‌خوانند؟ پس سرزنش هدایت برای چه بوده؟

ولی ما می‌دانیم و آنها نیز که هدایت فرهنگ مرگ را به گونه‌ای دیگر نوشت و از زاویه‌ای پرتاب کرد که اثرگذارترین گفتمان نقادانه و سلطه براندازترین اعتراض به «فرهنگ مرگ» باشد و به نظر من اگر این پارادوکس را نداشت شاید این همه مخالف و موافق به آن جذب نمی‌شدند و این همه تأمل برانگیز نمی‌بود. آن همه مرگ اندیش و مرگ‌ستا پیش از او و آن  همه خودکشی کننده بعد از او بودند- و آدم‌های نام آور- ولی هیچ کدام این همه سوال برانگیز نشد به خصوص اگر با جهان بینی و فرهنگ آنها هماهنگ بود. مانند خودکشی کاواباتا- آن نویسنده سامورایی ژاپن که بعد از دریافت جایزه نوبل و پذیرش و ستایش جهانی هم خودکشی کرد- ولی در همان راستای ذهنیت و انکار خواست زندگی سامورایی بود.

یا مثلاً با نوعی آسیب شناسی روانی مثلاً خودکشی ویرجینیا وولف یا سیلویا پلات که سابقه افسردگی بارز وجود داشت ولی برای هدایت که برخلاف اظهارنظرهای بی پایه نه اسکیزوفرنیک بود نه بیماری خلقی داشت و نه اعتیاد به معنی واقعی اعتیاد. و از نظر شخصیتی باید گفت از نوادری در این مرز و بوم بود که شخصیتی منسجم،  اجتماعی، پر از شور و شوق و زندگی خلاق داشت که اگر بگویند یک بار در ۲۴ سالگی هم به قصد خودکشی در رودخانه افتاده دلیل محکمی برای خودکشی‌اش در ۵۰ سالگی به علت یک بیماری افسردگی دیرپا نمی‌شود،  آن هم با کارنامه پر بار ۲۵ ساله‌ای که در دست داریم.

نه تنگدستی اقتصادی برای او می‌توانست بن بستی چنین خرد کننده باشد و نه ادعای برخی از مفسرین ادبی- سیاسی- اختناق رضا شاهی- آن هم با ده سال تأخیر می‌توانست او را به سن بکشاند و نه در ذهنش بن بستی بین مدرنیته و سنت بود- او تکلیفش را خیلی زود در مورد این دو روشن کرد و تمام گرایشش به جمع آوری فولکلور و ترجمه‌اش از متون پهلوی- به عنوان یک پژوهشگر بود. و در مقدمه نیرنگستان به عنوان یک انسان مدرن اهدافش را روشن می‌کند. بن بستی را که خوانندگان ۸۲ نامه به شهید نورائی حس می‌کنند به نظر من بن بستی نبود که هدایت در خودش می‌دید، او بن بست را در جامعه و فرهنگی می‌دید که در آن می‌زیست- فرهنگی بسته که در مقابل هر تغییری مقاوم بود و دور خودش می‌چرخد و از هر گوشه‌اش صدای مرگ و بوی مردگی و پوسیدگی می‌آمد و سنگینی این مرده را- همان گونه که در بوف کور- بر خود حس می‌کرد.صدای مرگی که همه ما از بچگی شنیده‌ایم- وقتی به قول شاملو- کوچه به کوچه مرده می‌بردند- و به ما می‌آموختند که مرگ را هر لحظه- جلوی چشم خود ببینیم- مرگی که بالای سرمان پرپر می‌زند و در دو قدمی هر کسی است.

در تحلیل اخوان ثالث نوشتم که کدام ملتی را می‌شناسید که برای پیک نیک به گورستان بروند! میان قبرها بنشینند و بساط چای و سفره  ناهار پهن کنند و بچه‌ها در خاک مرده‌ها از سروکول هم بالا روند؟ دوست نقاشی به یاد آورد بچگی‌اش را که در گورستان‌های وسط شهر قزوین بازی می‌کرده. دوست شاعری به یاد آورد که در آغاز جوانی- با شعرای کلاسیک اصفهان- به تکیه میر می‌رفتند و در ایوان می‌نشستند- طاس کباب می‌خوردند و شعر می‌خواندند و این جلسه انجمن شعرا در گورستان اصفهان بود و غلامحسین ساعدی گفته بود در جوانی در گورستانی پشت خانه‌شان می‌رفته- هر روز عصر قدم می‌زده و فکر می‌کرده- با این خاطره بهتر می‌توان «عزاداران بیل» او را درک کرد- و شاید بتوان فهمید که چرا یدالله رویایی شعرهای ۷۲ سنگ قبر را می‌سراید. آن هم زمانی که در فرانسه است. و چرا فروغ این همه از مرگ و آغاز فصل سرد می‌گوید! و از مادرانی که فرزند مرده به دنیا می‌آورند. انگار که همه نوزادان این سرزمین در ظلمات گور چشم به جهان می‌گشایند و نخستین صدایی که به گوششان می‌خورد، صدای مرگ است. از این روست که زندگی در این جا بر مدار صفر دور می‌زند و امید و حرکت حرف احمقانه‌ای است.

پی نوشت :
۱-
مانی و سنت مانوی _ فرانسوا دکره. انتشارات گفت و گوی تمدن‌ها.
*
بخش‌هایی از این مقاله در ۲۸/۱۱/۸۲ در مراسم جایزه هدایت در خانه هنرمندان خوانده شد

                                                                                        


5 نظر

  1. سلام و درود فراوان به جناب دکتر صنعتی
    به راستی که تا شهامت ایستادن رودرو با زندگی را نداشته باشیم این رکود و انجماد فکر و اندیشه ادامه خواهد داشت و واقعآ در چنین شرایطی چاره ای جز چنگ زدن به مرگ نیست.

  2. میرابراهیمی

    باسلام اقای دکتر ایا برای نقد زندگی گریزی ومرگ دوستی ایرانیان باید خود کشی کرد ؟ایا زشت شمردن خودکشی ارزش گذاشتن به زندگی نیست؟ایا انس با گورستان نشان دهنده این اعتقاد نیست که مرگ به معنای نابودی نیست بلکه زندگی در جهانی موازی این جهان است که کیفیت ودرجه ی حیاتش رانوع زندگی واندازه تلاش روی زمین وابادانی ان تعیین می کند(برزخ)؟ ایا مدرنیته همین که تمدن غرب ساخته هرچند منجربه کشتارهای غیر قابل وصف چه در دو جنگ جهانی وگوشه گوشه ی جهان(ویتنام –خاورمیانه) شده اما زندگی رادراغوش گرفته وتلاش برای ساختن ان کرده؟ ایا مسیری راخوب انتخاب کردن(چگونگی) بدون شناخت هدف وچرایی ان زندگی واقعی وشایسته برای انسان به ارمغان می اورد؟

  3. حالا مردم قدر این کتاب را نمی دانند. دویست سال بعد حرفهای ما را خواهند فهمید
    “وغ وغ ساهاب”

  4. دیر زمانی از انتشار مطلبتان گذشته.
    گویا برای دست و پا کردن یک چهار چوب فرهنگ ملی – به زعم شما فرهنگ مرگ – اقدامی کرده اید. البته برای این هدف کمی از دایره واقع دور شده اید.
    جمع کردن هر آنچه دیر فهم است؛ از جمله عرفان و هدایت و شریعت زرتشت در یک بسته، آن هم حول محور مرگ ، امری جالب توجه ولی غیر محققانه است.
    که این ها هر یک امری است جدا، با خاستگاه های متفاوت، جهانبینی های خاص خود، و تضاد های بنیادین در همه مراتب وجودشان.
    خلاصه باید گفت. آنچه که در عرفان مرگش نام می نهند؛ حتی کوچکترین شباهتی به مرگ مورد نظر هدایت ندارد و تنها یک اشتراک لفظی ساده است.
    توجه شما برادر عزیز را به این تفاوت های ذاتی جلب می کنم تا ان شاالله در ادامه تحقیقاتتان کمکی کند.
    یا علی

  5. هیجکس در اندازه ای نیست که بتواند استاد هدایت را نقد کند،او پیامبر زمان خودش بود

دادن پاسخ به میرابراهیمی لغو پاسخ

ایمیلتان منتشر نمیشوذفیلدهای الزامی علامت دار شده اند *

*

x

حتما ببینید

نامه ریاست انجمن بین‌المللی روان‌کاوی (IPA)

Dear Dr. Mohammad Sanati,I am writing in my capacity as President of the International Psychoanalytical ...