نقد فرهنگ توده ها

زایش خرافه

وقتی که تاریخ را مرور می‌کنی این واقعیت قابل مشاهده ‌است که در موقعیت‌هایی که جوامع غالبا با مشکلات معیشتی، امنیتی عمیق مواجه می‌شوند، خرافه و افکار اسطوره‌ای بیش از دیگر مواقع گسترش می یابد. در غرب مدرن حتی، وقتی به دوران باروک می رسیم و یا به رومانتیسیسم بعد از جنگهای ناپلئونی، و یا به سال های پس از جنگ های اول و دوم جهانی و دوران رکود اقتصادی، همراه با مرگ اندیشی، بازتولید خرافه و باور های جادوئی، حتی ادبیات افسون زده و جادوئی افزایش می یابد.نقد فرهنگ توده ها
چندی پیش بود که متنی می‌خواندم در قالب مصاحبه‌ای که بایکی از گروگان‌های سفارت آمریکا انجام شده‌ بود. او استاد دانشگاهی بود که در آن زمان ماموریتی در ایران داشته و در تحلیل خود درباره دلایل بروز این اتفاق گفته بود که در اندیشه سیاسی برخی واقعیت‌های اجتماعی و سیاسی  وجود دارد که واقعیت است و در مقابل آن چیزهایی هست که مردم  آن ها را واقعیت می دانند.  سیاستمدارا ن امروز دومین  گزینه را بیشتر در تصمیم گیری های خود لحاظ می کنند. اینکه مردم چه چیزهایی را واقعیت می پندارند و چه می اندیشند، گرچه ممکن است واقعیت نباشد ولی اهمیت بیشتری دارد. شاید سوالی که در امر خرافه و اسطوره در خلال دو قرن اخیر مطرح شده و تاثیر آن بر عملکرد های سیاسی را بتوان در رابطه با اوضاع و احول سیاسی در دو قرن اخیر و این که اندیشه سیاسی به چه سمت و سویی رفته و نقش توده ها در آن چه بوده و هست، تحلیل کرد.
وقتی که به روسیه تزاری نگاه می‌کنیم در قرن نوزدهم ظهور پاپولیسم را می‌بینیم، پاپولیسمی که با جنبش نوردنیک ها (Norodnics) و طرفداران الکساندر هرزن (A.Herzen) شروع و در ادامه با انقلاب‌های کمونیستی و مائوئیستی قرن بیستم ادامه پیدا می‌کند. در شاخه ای از این پاپولیسم، توده ها بسیار شکوهمند و انتقاد ناپذیر و تقدس یافته می شوند و با یک انحراف به پرولتاریا پیوند می‌خورند، و با اینکه در اندیشه مارکس پرولتاریا معنای دیگر و اهمیت اساسی داشت اما در اندیشه این سوسیالیست‌‌های پاپولیست، توده‌ها اهمیت بیشتری یافتند و تصور شد که بین توده و پرولتاریا تفاوتی وجود ندارد. مارکس برای آگاهی سیاسی و طبقاتی اهمیت قائل بود و آن هم به طور عمده به آگاهی پرولتاریا، که گارگران موسسات صنعتی بزرگ بودند، و در این جا اعتباری برای کشاورزان، خرده فروش ها، دلالان و لمپن ها قائل نبود. در‌حالی‌که توده‌ها شامل همه این قشر‌ها می‌شد و چه‌بسا‌ که قشر‌های نازل‌تر توده به‌ علت خصوصیت‌های پرخاشگری، زورگوئی، فریب و ریا و اظهارات و عملکرد‌های قاطع و رادیکال، و نیز با وعده وعید‌ها و نوید‌های تو‌خالی رستگاری بتوانند بر قشرهای آگاه‌تر و منصف‌تر توده سلطه پیدا‌کنند.
از طرف دیگر، از اواخر قرن نوزدهم و اویل قرن بیستم به سبب بهبود وضع بهداشت ، تغذیه، امنیت و عوامل دیگر، با رشد فزاینده جمعیت دنیا، در همه کشورها به ویژه در کشورهای جهان سوم ،روبرو هستیم. و در چنین شرایطی است که توده‌ها رشد بسیار چشمگیر‌ی داشته‌اند و اندک اندک به قدرت خود آگاه ‌شده‌اند. بویژه با انقلاب‌های مارکسیستی و جنبش های رهائی بخش که به توده‌ها هویتی مقدس بخشیده،  به شکلی که نقد توده ها دشوارتر شده است، به ویژه در قرن بیستم و البته هر چه به سمت جنگ جهانی دوم پیش رفتیم و خطر یک جنگ هسته‌ای نابودکننده، با فراگیرترشدن کاربرد واژه هائی چون “مردم” که به دمکراسی ها وابسته بود، و “خلق و توده” که به انقلاب های رهائی بخش ،ضد استعماری، مارکسیستی، و با ظهور اندیشمندان و قهرمانان سیاه، چون فرانتس فانون، مارتین لوتر کینگ و لومومبا به جنبش های توده‌های سیاه‌پوستان پیوند خورده، انتقاد از توده ها به هر شکلی ممنوع شده، و نشانه اندیشه های ارتجائی، استعماری، غیر روشنفکرانه، حتی فاشیستی قلمداد شده، و هر قلمی که از توده ها ، حتی پرخاشگری و خشونت آن ها، یا زندگی غریزی و اسطوره‌اندیشی آن‌ها، یا باورهای خرافی و پندار گونه آن‌‌‌ها انتقاد کند، خود را به مخاطره انداخته است، بخصوص زمانی که توده ها، عملا و یا در نهان به قدرت رسیده و حاکم شده‌اند.
به قدرت رسیدن توده‌ها و آگاه شدن آن‌ها به قدرت‌شان، روشنفکران غربی مدرن را نگران کرد و برخی از آنها را واداشت تا در مطالعه توده ها بکوشند. دستاورد این مطالعات هم غالبا، کتاب ها و مقالاتی شد در نقد و تحلیل و بویژه روانشناسی توده. کتاب هایی مثل “جماعت”(crowd) اثر گوستاو لوبون, که در واقع مطالعه ذهن عوام است، و پس از آن کتاب توتم و تابو ی فروید است، که مروری انسان شناختی–روانکاوانه و نقبی به انگیزه های غریزی و ناخود آگاه توده ها ست. و البته همه جستار ها ونوشته های مردم شناسان و روانکاوان و روشنفکران قرن نوزده و بیست که خواسته اند، در حقیقت با نگارش چنین متن‌هائی تمایز ذهن مدرن و ذهن توده را نشان دهند. برخی از این مطالعات  از قرن نوزدهم آغاز می شود. به ویژه بررسی اندیشه های خرافی و اسطوره ای توده ها که می توان آن ها را در آثار افرادی مثل ماکس مولر ، هربرت اسپنسر یا تایلر ، اسمیت و فریزر یافت.
در قرن بیستم هم تحلیل این موضوع از سوی روشنفکران ادامه پیدا می‌کند به شکلی که انسان شناسانی چون “لوی–برول” فرانسوی که بیش و کم تمامی اندیشه‌های توده‌ها را تحت سلطه رویا و پندار توصیف می‌کند. فیسلوفی مثل ارنست کاسیرر چند کتاب درباره اندیشه‌های اسطوره‌ای دارد و البته در نگاهی معتدل‌تر تاکید می کند که اندیشه مدرن نیز خالی از اسطوره و خیال پردازی نیست.
به هر صورت مرور ادبیاتی که در طی قرن 19 و 20 تولید شده ، نشان می دهد که روشنفکران و اندیشمندان آن دوران تا چه میزان برای مطالعه و بررسی موضوع توده دغدغه داشته‌اند.البته به همان میزان و با رویکردی دیگر، حکومت ها نیز به شناخت و بررسی توده‌ها علاقه‌مند بوده اند، چرا که حکومت ها می‌توانند با شناخت قدرت توده ها و ارزیابی چگونگی آن، برای بقای خود در قدرت و فتح نهادهای تازه آن بکوشند. و در این راستا‌ست که رفتار‌شناسی توده، برای حکومت‌ها نیز دغدغه شد، مضافا به این که برخی توده ها به ساختار قدرت دست یافتند.
اگرچه، مدرنیته را اندیشمندان، روشنفکران و اهل علم رهبری کردند، ودر آغاز تلاش بر این بود تا انسان ها با اندیشه علمی، تجربی و واقع بینانه، جهان انسانی را به پیش برند، و با این هدف قرار بر اسطوره زدائی از فرهنگ، و به ویژه فرهنگ توده ها بود. ولی در میانه راه، و بنا به عللی که پیش از این بر شمردیم، این رویکرد راه خود را منحرف کرد و با توجهی همدلانه و دلسوزانه به توده ها، روانشناسی آنها، در کنار نقد مدرنیته شکل تازه ای بخود گرفت. بر این اساس  اندیشه توده ها به عنوان اندیشه اسطوره‌ای و خرافی و غیر واقعی از اولویت خود در قرن 17 و 18 فاصله گرفت و با تحلیلی همدلانه و نگرشی طبیعت مدار، چپ و رهائی بخش از بسیاری جهات مهر تائید خورد. نمونه آن کتاب “رابله” باختین است، که البته بعنوان حمایت از یک اثر ادبی و نقد و تحلیلی متفاوت، جذاب و قابل دفاع است ولی اگر بخواهد در زندگی روزمره ادغام شود، تصور نمی کنم خود باختین هم بتواند آن را تاب آورد. به این ترتیب است، که هر چه به نیمه اول قرن 20 نزدیک می‌شدیم، در حققیت موضوع نقد توده ها سخت تر می‌شود، یا گاهی حتی نوعی خیانت به توده ها بشمار می‌آید. در حقیقت گفتمان انتقادی پست-مدرن، معطوف به قدرت حاکم است، و خط قرمز آن توده ها و فرهنگ آن هاست. این گونه نقد همان قدر نارسا و غیر علمی و آمیخته به تعصب است، که قطب دیگر گفتمان انتقادی که استعمارگرانه، سرمایه مدارانه ومتعلق به جامعه سفید غربی است. هر دو سرکوب گر و نامتعادلند.
در ایران دهه 1310 و 1320 به بعد همزمان با دورانی که اندیشه‌های چپ در ایران رواج یافت، هم  توده ها منزه و تقدس یافته شدند و هم نقد ناپذیر!! نقد اندیشه توده‌ای، در جامعه روشنفکری وارد حوزه ترس و خیانت شد، و تنها نقد قدرت حاکم ، نقد اصولی و اساسی به حساب می آمد، و هرگونه نقد اندیشه توده را غیر ضروری می دانست. ” گر چه نویسندگانی مانند صادق هدایت، در نوشتار خود هم به نقد قدرت ، در همه اشکالش می پرداخت، چه قدرت سیاسی و چه فرهنگ مسلط، و هم به نقد توده ها و باور های خرافی آن‌ها کمر بسته بود. ولی پس از او روشنفکری در ایران به موازات نگاه روشنفکری چپ در دیگر کشور های جهان و شاید هم بیشتر،خط قرمز توده ها را رعایت می کند و انگار آنها را مبری از هر نقص، مقدس و انتقاد ناپذیر می‌پندارد. با گسترش جنبش های رهائی بخش و ضد استعماری که غالبا پاپولیستی بودند، هر چه جلوتر می‌آییم، و بخصوص به دوران پسا- استعماری که می‌رسیم، این نوع نگاه به نقد توده در کشورهای مختلف جهان و به ویژه در کشورهای جهان سوم گسترش می‌یابد.
در غالب کشورها از جمله کشورهای اروپای شرقی، کشورهای آسیایی و امریکای لاتین حکومت‌ها بخش عمده فعالیت‌شان را در راستای توجه به اندیشه توده ها و بهره‌برداری سیاسی از آن متمرکز کرده‌اند. البته بسیاری از این جنبش ها و رهبری آن‌ها خوشنام و با اندیشه های مدرن و خواهان پیشرفت هستند مثل گاندی، مصدق، لومومبا، جمال عبدالناصر، خوان پرون، کاسترو و دیگران، ولی برخی دیگر مانند پل پات نگاهی پارانوئید، محدود، متعصب و بشدت ضد مدرن داشت.
در بررسی سیر تاریخی ایران هم به جز اوایل دوران مشروطه که اندیشه های مدرن غلبه داشت، در ادامه راه جنبش به راهی دیگر رفت. گفتمان انتقادی مسلط بر نوشتار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، حاکم محور بوده، و بخصوص از بعد از کودتا به شدت از نقد توده ها و فرهنگ خرافی احتراز می‌کرد. و با ورود اصطلاح غرب زدگی، بخش عمده روشنفکری با مفاهیمی مانند باز‌گشت بخود، و خود باوری بر آن شد که هرچه به گذشته تعلق دارد باشکوه و ارزشمند است. و بنابراین بعنوان بخشی از هویت اصیل ما باید تا آخرین قطره خون از آن دفاع کنیم. در واقع ما فاقد هر عیب و نقص هستیم، حتی خرافات ما هم غیر خرافی بوده، تهمتی است که دشمن به آن زده است!
متاسفانه نگاه منفی که در اینجا شکل گرفت این بود که حکومت ها در جریان رسیدن به قدرت و ماندن در آن، به این نتیجه رسیده بودند که به جای افکار نخست مدرنیته که باید توده ها را تغیر بدهند و در  جهت ایجاد شرایط زیست بهترشان بکوشند ، این بار در تلاش بودند تا با شناخت روانشناسی توده، آن‌ها را در همان وضعیت نگه‌دارند یا بسوی خود جلب کنند. در حقیقت حکومت‌ها در گیر‌و‌دار گفتمان قدرت، و با هدف دسترسی به قدرت سیاسی و بقا خود، بیشتر دنباله رو افکار عامه‌پسند، یا فرهنگ توده ها شدند.
این‌گونه شد که در عصر پست‌مدرن، ما با هجوم اندیسه‌های پندارگونه و خرافی و رواج اسطوره‌اندیشی رو‌برو شده‌ایم، همان‌گونه که پس از جنگ‌های ناپلئونی و در عصر رومانتیسم خرافه باوری رواج یافت. این‌بار نیز، این مشخصه انسان نا امن پس از جنگ جهانی دوم است. و هر وضعیت دیگری که در آن، مردمان جوامع در بی ثباتی، نا امنی، فقر زندگی کنند، و بر سرنوشت خود کنترلی نداشته باشند. با آینده ای غیر قابل پیش‌بینی و در جوامع فاجعه زده زندگی کنند و در سرنوشت خود و برای خود نقشی  نشناسند.

2 نظر

  1. روانکاوی از میان آن چه امروزه کمتر به آن توجه می شود دست کم به بشر نشان داد که چگونه رها شدن از بند خرافه (اگرچه نسبی) کاری دشوار و دست آوردی مهم است. مگر “امید” به دروغ خود زیر بنای خرافه نبوده و نیست؟ شاید آن چه از خود خرافه و “چه بودن” آن دردناک تر است امید بستن به آن است حتی اگر باوری هم در بین نباشد. گویی بزرگترین خرافه همین است که بپنداریم در امید هیچ گاه دروغ نیست. این همان تفکر جادویی است. بی امید نمیتوان زندگی کرد ولی امید به دروغ خطرناک ترین افیون بشر است. چون آن جا حرکت باز میماند و گذشته و حال و آینده یکی می شود. در کوتاه مدت تسکین دهنده است ولی اندکی زوان که میگذرد چون خوره به جان آدم می افتد. این که خرافه چیست و به چه درد می خورد سوالی است که پاسخ به آن ساده نیست. این که با خرافه فکر کردن چه است کمی ساده تر مینماید. اما روشن است که تقدس خرافه و امید به آن گول می زند. آن گونه که روانکاوی در ابتدا این را تجربه کرد؛ تجربه ای بس ارزشمند که بعد ها کمتر از آن یادشد. اگرچه روش های هیپنوتیک در بعد درمانی ادامه ی حیات دادند، آن چه روانکاوی از گرفتاری های ناشی از اعمال نادرست این رابطه های قدرت تجربه کرده بود، در رابطه ی پزشک و بیمار، محکی بود از دامنه ی وسیع آن قدرت در توده ها. روانکاوی اگر هیچ نیاموخته باشد دست کم آگاه کرد که خواب شدن فرد و توده چه عواقبی دارد. افلاطون این بدبختی را نظریه پردازی کرده بود تا وارد سیاست کند. او در “جمهوری” میگفت اسطوره دور جور است: اسطوره ی شعرایی که واقعیت دنیای بیرون آزارشان نمی داد. منظورش هومر بود. آن اسطوره ها را دروغ میدانست چون به درد سیاست نمی خوردند. دسته دوم اسطوره ها که به نام اسطوره های افلاطونی شناخته شدند برای او “دروغ مصلحتی” بودند. یعنی آن چه که خود باور نداشت ولی برای قدرت و پیش برد حکومت تجویز میکرد. صد رحمت به شعر هومر که دست کم افسانه بود. اسطوره ی افلاطونی آن است که دروغ را مقدم بر افسانه می داند. دیگر اسطوره سازی و اسطوره پرستی افلاطونی محدود به جنبه ی هنری و ادبی نشده و مستقیما با جان و مال توده ها در تماسند. شاید همه ی اسطوره ها از اول همین بودند ولی دست کم محدود بودند به لالایی مادربزرگ ها یا شعر هایی که از عشق و دوستی میگفتند یا دست کم مهر و دوستی انتقال می دادند. افلاطون که در آرزوی بازسازی دموکراسی دوران پریکلس بود و ناموفق ماند، سازه ی خطرناکی پایه گذاشت که در آن شاعر هومری از شفته ی توده جدا ناپذیر شد و خود شاعر دروغ پرداز قدرت. فارابی این بلا را دامن زد. او که چون سینا پزشک نبود برعکس سینا اهمیت چندانی به ارسطو نمی داد ولی شیفته ی سیاست افلاطون بود او افلاطون را به غرب شناساند. کمی از سلیقه ی هنری یونان در او اثر گذاشت و همین به او اجازه داد چیزی از موسیقی و هنر هم بگوید ولی انگار در آستین ماری می پروراند که اندک هنرش را هم به حاشیه راند. نسخه ای افلاطونی که قرن ها طول کشید تا با رسیدن نو اندیشی مدرنیته توانست شناخته و رمز گشایی شود. روانکاوی هم با خود شناسی کمک بزرگی در شناخت این رابطه ی قدرت کرد. انگار خرافه گرایی و افکار اسطوره ای هر از گاهی این نسخه سمی خواب سالار را معجزه و نوشدارو می نمایانند و توده ها نیز حتی اگر با امید به دروغ آرزوی بیدردی داشتند اکنون درد بی درمان را هم مبارک می بیند. این امید به جادو و اسطوره، عجوزه ی بزک کرده ی دروغ را با رخساری دلربا برنا و رعنا می نمایانند.

  2. پسا مدرن

    و اما عرصه ما بعد مدرن فقط یک ایده است هنوز، ولی نه ایده ای بهشتی که محصول به یاد آوردن باشد بلکه ایده ای که عین فراموشی و خموشی است و تلاش برای رهایی از کل جریان مدرنیته و شناخت مدرن، آنگونه که مثلاً در اندیشه هایدگر در اواخر عمر بروز کرد،رهایی از ایده بهشت و کل بهشت که کارخانه ایده است و اراده. بنابر این چیزی بنام شناخت پست مدرن نمی تواند وجود داشته باشد زیرا عرصه واقعیت ” پسا مدرن” مربوط به واقعه رهایی از کل جریان شناخت است پسا مدرن همان ” پسا شناخت” است فراسوی شناخت. این فراسویی در یک بشر مسخ شده کامل بواسطه مدرنیته که دیوانه کامل است و در یک عارف کامل به لحاظی عین هم است زیرا هر دو ” خود” را کاملا از دست داده و فراموش کرده اند ولی اینکه تفاوت در چیست جای سخن ندارد زیرا فراسوی شناخت است.

    استاد علی اکبر خانجانی

    کتاب ” شناخت شناسی” ص ۱۰۶

پاسخ بدهید

ایمیلتان منتشر نمیشوذفیلدهای الزامی علامت دار شده اند *

*

x

حتما ببینید

نامه ریاست انجمن بین‌المللی روان‌کاوی (IPA)

Dear Dr. Mohammad Sanati,I am writing in my capacity as President of the International Psychoanalytical ...